خب حالا تصور کنید یکباره صدای پسربچه جِغِلهای، آرامش نسبی خیابان را به هم میریزد: «نسیم شمال...آخرین شماره...نسیم شمال».
آقای نسیم شمال
شاید با خودتان فکرکنید ۱۱۰ سال پیش مگر حتی تهران پایتخت، چقدر آدم باسواد داشت که روزنامه و مجلهخوان هم داشته باشد؟ روزانه و یا در طول هفته چند نفر حاضر میشدند پنج یا ۶ شاهی (معادل ۳۰۰ دینار) بدهند، مجله و روزنامهای را بخرند که شکل و شمایلش سادهتر و قیمتش از بقیه نشریات آن روزگار بیشتر بود؟ حساب و کتاب «نسیم شمال» آن دوران اما با حساب و کتاب سایر نشریات آن روزگار متفاوت بود. یعنی با اینکه مدیرمسئول و همه کارهاش، تحصیلات جدید نداشت، دوره روزنامهنگاری را نگذرانده بود و از علوم ارتباطات به مفهوم امروزی و آنروزیاش سررشته نداشت، اما مجلهاش تا دلتان بخواهد مخاطب داشت. هرچند ۱۱۰سال پیش، چاپ و فروش بین ۲ تا ۴ هزار شماره از یک نشریه خیلی هنر میخواست اما مخاطبان «نسیم شمال» خیلی بیشتر از این حرفها بود و به محض فروش رفتن همه شمارهها، به فاصله کمی و تا پیش از رسیدن شماره بعدی آن، اشعار فکاهی و طنز سیاسی و اجتماعیاش سر زبان مردم کوچه و بازار میافتاد و حتی در شهرهای دیگر ایران میشد آنها را شنید. برای همین خیلیها معتقد بودند نسیم شمال مردمیترین نشریه دوران مشروطه و مشروطهخواهی بود. البته همین مردمی بودن و انتقادی بودن هم بالاخره کار دست این نشریه و مدیرش داد.
همهکاره «نسیم شمال»، سید اشرفالدین حسینی گیلانی بود که اغلب اشعار نشریه را خودش میسرود، نویسندگی میکرد، حروفچینی و غلط گیری را انجام میداد و آخرکار هم نسخههای مجله را بین پسربچههای موزع، تقسیم میکرد تا آنها را در کوچه و خیابان بفروشند. برای همین مردم او را به نام «آقای نسیم شمال» میشناختند.
۱۱۷ سال پیش
آن جور که خود «اشرفالدین» گفته حدود سال۱۲۵۰خورشیدی در قزوین به دنیا آمده، در ۶ ماهگی پدر را از دست داده و بعدها هم میراث پدریاش غصب شده تا خانواده با فقر و تنگدستی روزگار بگذرانند. اشرفالدین تحصیلات مقدماتی را در مدرسه صالحیه قزوین پشت سر میگذارد و بعد هم راهی عتبات میشود و فقه و اصول میخواند. پنج سال بعد به ایران برمیگردد و در تبریز، صرف و نحو، هیئت، جغرافیا، هندسه، فقه، منطق و کلام میخواند و مهمتر اینکه در این مدت با پیری روشنضمیر آشنا میشود که گویا در حیات روحی و معنوی او تأثیر زیادی میگذارد. در سی و چند سالگی به رشت مهاجرت میکند و به قول خودش تحول اساسی در زندگیاش آغاز میشود. آشنایی با رهبران مشروطیت در گیلان و بعد هم انتشار نخستین شماره «نسیم شمال» نتیجه این تغییر و تحول است.
با این حساب انتشار نسیم شمال نه به ۱۱۰ سال پیش و تهران، بلکه به ۱۱۷ سال پیش، روزی مثل امروز و گیلان برمیگردد. استبداد رو به زوال قاجار البته تاب تحمل نسیم شمال و اشعار تند و تیزش را ندارد. یکی دو بار آن را تعطیل میکند، چاپخانهاش توسط روسها غارت و سید اشرفالدین فراری میشود و... چند سال بعد سر از تهران و مطعبه کلیمیان درمیآورد.
از بس خود را میخورد!
سرانجامِ نسیم شمال و همچنین مدیرش البته سرانجامی نیست که مثل محتویات نشریه لبخند روی لبان شما بیاورد. به دلیل بیماری مختصری که گفتهاند روحی و روانی بوده به دارالمجانین فرستاده میشود. بعدها محمدتقی بهار و سیدحسن مدرس برای رهایی او از تیمارستان تلاش میکنند اما با فاصله کمی از رهاییاش، زمانی که نسیم شمال ۱۵ساله میشود، در شماره فروردین سال ۱۳۱۳ خبر مرگ سید اشرفالدین را هم منتشر میکند. پس از این دستیار روزهای آخر عمرش یعنی «محسن حریرچیان ساعی» نسیم شمال را مدتی منتشر میکند اما هرگز استقبال مردمی و محبوبیت قبلی نشریه تکرار نمیشود.
آقای نسیم شمال
شاید با خودتان فکرکنید ۱۱۰ سال پیش مگر حتی تهران پایتخت، چقدر آدم باسواد داشت که روزنامه و مجلهخوان هم داشته باشد؟ روزانه و یا در طول هفته چند نفر حاضر میشدند پنج یا ۶ شاهی (معادل ۳۰۰ دینار) بدهند، مجله و روزنامهای را بخرند که شکل و شمایلش سادهتر و قیمتش از بقیه نشریات آن روزگار بیشتر بود؟ حساب و کتاب «نسیم شمال» آن دوران اما با حساب و کتاب سایر نشریات آن روزگار متفاوت بود. یعنی با اینکه مدیرمسئول و همه کارهاش، تحصیلات جدید نداشت، دوره روزنامهنگاری را نگذرانده بود و از علوم ارتباطات به مفهوم امروزی و آنروزیاش سررشته نداشت، اما مجلهاش تا دلتان بخواهد مخاطب داشت. هرچند ۱۱۰سال پیش، چاپ و فروش بین ۲ تا ۴ هزار شماره از یک نشریه خیلی هنر میخواست اما مخاطبان «نسیم شمال» خیلی بیشتر از این حرفها بود و به محض فروش رفتن همه شمارهها، به فاصله کمی و تا پیش از رسیدن شماره بعدی آن، اشعار فکاهی و طنز سیاسی و اجتماعیاش سر زبان مردم کوچه و بازار میافتاد و حتی در شهرهای دیگر ایران میشد آنها را شنید. برای همین خیلیها معتقد بودند نسیم شمال مردمیترین نشریه دوران مشروطه و مشروطهخواهی بود. البته همین مردمی بودن و انتقادی بودن هم بالاخره کار دست این نشریه و مدیرش داد.
همهکاره «نسیم شمال»، سید اشرفالدین حسینی گیلانی بود که اغلب اشعار نشریه را خودش میسرود، نویسندگی میکرد، حروفچینی و غلط گیری را انجام میداد و آخرکار هم نسخههای مجله را بین پسربچههای موزع، تقسیم میکرد تا آنها را در کوچه و خیابان بفروشند. برای همین مردم او را به نام «آقای نسیم شمال» میشناختند.
۱۱۷ سال پیش
آن جور که خود «اشرفالدین» گفته حدود سال۱۲۵۰خورشیدی در قزوین به دنیا آمده، در ۶ ماهگی پدر را از دست داده و بعدها هم میراث پدریاش غصب شده تا خانواده با فقر و تنگدستی روزگار بگذرانند. اشرفالدین تحصیلات مقدماتی را در مدرسه صالحیه قزوین پشت سر میگذارد و بعد هم راهی عتبات میشود و فقه و اصول میخواند. پنج سال بعد به ایران برمیگردد و در تبریز، صرف و نحو، هیئت، جغرافیا، هندسه، فقه، منطق و کلام میخواند و مهمتر اینکه در این مدت با پیری روشنضمیر آشنا میشود که گویا در حیات روحی و معنوی او تأثیر زیادی میگذارد. در سی و چند سالگی به رشت مهاجرت میکند و به قول خودش تحول اساسی در زندگیاش آغاز میشود. آشنایی با رهبران مشروطیت در گیلان و بعد هم انتشار نخستین شماره «نسیم شمال» نتیجه این تغییر و تحول است.
با این حساب انتشار نسیم شمال نه به ۱۱۰ سال پیش و تهران، بلکه به ۱۱۷ سال پیش، روزی مثل امروز و گیلان برمیگردد. استبداد رو به زوال قاجار البته تاب تحمل نسیم شمال و اشعار تند و تیزش را ندارد. یکی دو بار آن را تعطیل میکند، چاپخانهاش توسط روسها غارت و سید اشرفالدین فراری میشود و... چند سال بعد سر از تهران و مطعبه کلیمیان درمیآورد.
از بس خود را میخورد!
سرانجامِ نسیم شمال و همچنین مدیرش البته سرانجامی نیست که مثل محتویات نشریه لبخند روی لبان شما بیاورد. به دلیل بیماری مختصری که گفتهاند روحی و روانی بوده به دارالمجانین فرستاده میشود. بعدها محمدتقی بهار و سیدحسن مدرس برای رهایی او از تیمارستان تلاش میکنند اما با فاصله کمی از رهاییاش، زمانی که نسیم شمال ۱۵ساله میشود، در شماره فروردین سال ۱۳۱۳ خبر مرگ سید اشرفالدین را هم منتشر میکند. پس از این دستیار روزهای آخر عمرش یعنی «محسن حریرچیان ساعی» نسیم شمال را مدتی منتشر میکند اما هرگز استقبال مردمی و محبوبیت قبلی نشریه تکرار نمیشود.
«سعید نفیسی» که بیماری او را جنون حاد و خطرناک نمیداند در خاطراتش نوشته است: «در آغاز دوره مشروطیت، هنگامی که کشمکش در میان مستبدین و مشروطهطلبان –به اصطلاح آن زمان – به منتهای شدت رسید... اشعاری در میان مردمی که باذوقتر و بیدارتر بودند، انتشار مییافت که از هر حیث تازگی خاص داشت. مردی به زبان بسیار ساده عوام فهم با منطقی عجیب و دلاوریِ باورنکردنی بر دستگاه استبداد میتاخت و اندک هراسی نداشت. ما کودکان این اشعار را از بر میکردیم، اما نمیدانستیم گوینده آنها کیست... سالها بعد سید اشرفالدین منظماً هر هفته چهار صفحه روزنامه نسیم شمال را انتشار میداد... ظاهرِ وی بسیار بَشّاش و خوشرو و آزاده از جهان به نظر میآمد، پیدا بود که در باطنِ او غم و حزنی هست که آن را برای خود نگاه داشته و تعمّد عجیبی دارد که برای مردم ظاهر نکند... پیداست که چنین آدمی از بس «خود را میخورد»، باید سرانجام کارش به جنون بکشد.
همینطور هم شد. در همان حجره مدرسه صدر انحراف و اختلالی در مشاعر او پیش آمد... شنیدم که سید اندوختهای در همان حجره داشت و کسانی که چشم به آن دوخته بودند، جنونِ بیآزارِ او را بزرگ کردند و او را با وسایل نامشروع به دارالمجانینِ آن روز بردند... وقتی که خبر به من رسید، سراسیمه به آنجا رفتم... مدتی در کنار گلیم پارهای که فقط نیمی از اطاق کوچک را فرا گرفته بود، نشستم... تا چشمش به من افتاد قاه قاه بنای خندیدن را گذاشت... سپس نزدیک دو شعر از اشعار خود را از این طرف و آن طرف پی در پی و با سرعت عجیبی خواند و در تمام این مدت خیره خیره بر من مینگریست. یگانه حرف خارجی که زد، این بود که گفت: میخواهند روزنامهام را بدزدند...».
خبرنگار: مجید تربتزاده
نظر شما